سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 92/1/17 | 3:49 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

پیشنهاد کتاب

شرح

موضوع

نویسنده

نام کتاب

R

خطبه های ناب امیر بیان

دینی

سید رضی

نهج البلاغه

1

ارادت آدمهای داش مشتی به امام حسین (ع) به رسم الخط مخصوص نویسنده

ادبیات


رضا امیرخانی

قیدار

2

تازه عقد کرده ها حتما بخوانند !

ادبیات

نادر ابراهیمی

یک عاشقانه آرام

3

میخاد جامعه رو دگرگون کنه

اجتماعی

لئون تولستوی

چه باید کرد

4

گزارش جزء به جزء سفر آقا به سیستان و بلوچستان

سفرنامه

رضا امیرخانی

داستان سیستان

5

قصهء کربلا اونم با چه قلم و لحنی

ادبیات

محمدرضا سنگری

سیب و عطش

6

زیاد نچسبید بهم ... ته نداشت

ادبیات

مصطفی مستور

روی ماه خدا رو ببوس


فعلا بهترین رمان خارجی که خوندم ... موضوعش خیلی متفاوته ترجمه اسدالله امرایی خوبتره

ادبیات

ژوزه ساراماگو

کوری

7

صد سال زندگی یه خانواده در یه منطقه دور افتاده ... ترجمه بهمن فرزانه رو بخونین

ادبیات

گارسیا مارکز

صد سال تنهایی

8

سخنان پیامبر با تعبیری زیبا

ادبیات

جبران خلیل جبران

پیامبر

9

ارادت نویسنده به اهل بیت با قلمی شکیل

مقاله ادبی

سید مهدی شجاعی

خدا کند تو بیایی

10

موضوعش جذابه ولی نگاه بصیر میخاد

ادبیات

صادق هدایت

بوف کور

11

زیاد خوشم نیومد ...

ادبیات

آنتون چخوف

دوئل

12

مجموعه داستان

ادبیات

بزرگ علوی

چمدان

13

عالیه

شعر

علیرضا قزوه

شبلی و آتش

14

شعرهای نوش قشنگتره

شعر

فریدون مشیری

آه باران

15

چون معروف بود خوندمش

اجتماعی

جرج اَرول

قلعه حیوانات

17

مدیریت پول و بدست آوردنش رو توضیح میده

اقتصاد

رابرت کیوساکی

پدرپولدارپدربی پول

18

تفکر مثبت...مثال هاش تامل برانگیزه

روانشناسی

فلورانس اسکاول شین

چهار اثر

19

  تاریخی
شهید مطهری
خدمات متقابل اسلام و ایران
20
با هر سطر دلم شکست و اشک ریختم
دفاع مقدس
سعید عاکف
خاک های نرم کوشک
21
بهترین اثر نویسنده
ادبیات
بزرگ علوی
چشمهایش
22





جان مادرت قبل از کتابخوانی اینو بخون

کتابخوانی

سید علی خامنه ای

من و کتاب

23

برای کارهای فرهنگی چه کنیم ؟

فرهنگی

سید علی خامنه ای

دغدغه های فرهنگی

24

عاشقانه و مذهبی

رمان

رضا امیرخانی

من او

25

نیروی هوایی ارتش

داستان

رضا امیرخانی

از به

26

نظرم نسبت به افغانیستان عوض شد !

سفرنامه

رضا امیرخانی

جانستان وکابلستان

27

قشنگ بود .. زنده باد ارمیا معمر

دفاع مقدس

رضا امیرخانی

ارمیا

28

جزو بهترین مجموعه داستانهای عمرمه

مجموعه داستان

رضا امیرخانی

ناصر ارمنی

29

عاشق می شی

رمان

ارنست همینگوی

وداع با اسلحه

30

اکثرا خوندید

رمان

ارنست همینگوی

پیرمرد و دریا

31

مهمترین کتاب روس هاست

رمان

لئو تولستوی

جنگ و صلح

32

ترجمه آل احمد رو بخونیا

رمان

داستایوسکی

قمار باز

33

کودکیه دیگه ... شاهکارشه

داستان

جلال آل احمد

مدیر مدرسه

34

آموزنده هست

داستان

جلال آل احمد

نون والقلم

35

آدمو کفری میکنه

داستان

استاین بک

موش ها و آدمها

36

من اوی دیگه ای هست واسه خودش

رمان

بهمن فرزانه

چرک نویس

37

حال کشور

مجموعه نمایش

سید مهدی شجاعی

آیینه زار

38

وقتی رهبر از پائولا تعریف کرد منم همین رو پیدا کردم

رمان

ایزابل آلنده

جنگل کوتوله ها

39

کوتاه و قشنگ

داستان

داستایوسکی

شب های روشن

40

دلم برای زاجر تنگ میشه

رمان

ماتیسن

پر

41

معروفه بخون

داستان

توین

شاهزاده و گدا

42




تاریخ : شنبه 103/3/12 | 4:14 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب 

نکته: حاوی اسپویل میباشد 


معمولا رمان های ابکی نمیخوانم اعتقادم بر این است انقدر فرصت خواندن کتابهای خوب را در این عصر درگیری برای بدست آوردن نان و مدیریت خانه بسیار است که فرصت مطالعه محدود است. 
وقتی از طرف یاسر روحانی رئییس کتابخانه شهرستان طارم بعنوان دبیر تنها محفل ادبی شهرستان شدم وظیفه ی بزرگی بر دوشم گذاشته شد که حداقل ترین کار ممکن این بود خودم کتابخوانی را در خودم رشد بدم از زمان سربازی دیگر آن آدم کتابخوان نشده بودم و مطمئنم هیچوقت به آن دوره ی باشکوه خود بر نمیگردم. اما من در اینستاگرام دوستان مطالعه گر حتی نویسنده و ویراستار و کتابخوان زیادی دارم یکی دختر خاله ام زهرا که هیچوقت فکر نمیکردم انقدر حرفه ای کتاب بخواند این برای من یک قوت قلب بود. 

یکی از فالوورهایم بنام گلی کتاب دالان بهشت را چندین بار پشت سر هم معرفی کرد بالاخره کتاب را از ایران کتاب خریدم با اینکه قیمت کتاب بسیار بسیار زیاد است و درآمد خود من خیلی با خریدن جور درنمی آید اما کتاب را خریدم خیلی بدخوان است و خیلی حاشیه آن از متن آن زیادتر ..

دالان بهشت در همان ابندا یک فلش بک میخورد اصلا شما در پایان کتاب متوجه ربط آن در اول کتاب نمیشوید و اگر خودتان داستان نویس باشید میفهمید این کار یعنی احمق فرض کردن مخاطبتان و این بسیار برای من یک کار بیهوده بنظر رسید. 


دالان بهشت



مهناز 16 ساله راوی کتاب است و تمام موضوع بر حول خودش و ماجراهای عشق و عاشقی وی با محمد میباشد 
محدمد یک فرد فرازمینی در رمان معرفی شده و برعکس مهناز یک فردی که من هیچ وقت مشابه آن را در زندگی تقریبا 40 ساله ام نه دیدم و نه شنیدم نمیدانم نویسنده آن دو کاراکتر را چطور خلق کرده است 
البته تنها خلاقیت کتاب را من اینگونه میگویم شما از اول کتاب تا آخرش هیچ جوره نمیتوانی بفهمی این داستان برای چه سالی و حتی چه دهه ای هست. این هوش نویسنده را فقط میستایم که حواسش مانند یک منشی صحنه ششدانگ به موضوع بوده است. 

واما ایرادات کتاب حالا چرا هی میگویم کتاب و از داستان نمیگویم اعتقادم بر این است اگر اسمش را بگذاری داستان به داستان نویسی ظلم کردی. 
مهناز بسیار بسیار بچه گانه بنظر میرسد مگر مهناز بچه پدر و مادری که بسیار عاقل و پخته هستند نیست؟ مگر میشود مادری به آن خانمی و خوبی که نویسنده حتی میتوانست بیشتر به شخصیت پدر مادر مهناز و روابط بین آنها بال و پر بدهد روی دخترش تاثیر نگذارد و متوجه سردی روابط داماد که مانند پسرش است با دخترش نشود ؟ انهم درحالی است که مهناز نزد آنها زندگی میکند، جالبتر این است مهناز دست پرورده ی مادربزرگی هست که همه فضایل در او بوده و باز هم چرا یک نوجوان با اینکه بسیار به ننه بزرگش نزدیک بوده چرا از او هیچ نشانه هایی در اخلاق و افکارش نیست. 
و ایراد دوم اینست که مهناز از شوهرش که در کتاب یک سوپر من تعریف شده  هیچ خصیصه ی اخلاقی را یاد نمیگیرد مگر میشود دختری شانزده ساله که مانند یک نهال است و انقدر به همسرش علاقه دارد تاثیر نگیرد 
حالا مهنازی که هشت سال بعد ش یک فیلسوف میشود فقط بواسطه ی یک دانشگاه رفتن و یکی دوباری در محفل شرکت کردن بازهم اینجا یک نقص 
و یا یکباره تمام شدن دوستی زری با مهناز یا کوه رفتن های مدامش با محمد مگر میشود انسان یک چیزی دارد زندگیش را خراب میکند و هی بر آن اصرار بورزد برای محمد سوپر من زنش مهم هست یا کوه رفتن های آخر هفته ؟ 

و حتی ماجرای خسرو که بسیار بچگانه بنظر میرسد .. مهناز نمازخوان و مذهبی از خسرویی که هیچ نسبتی با او ندارد گل میگیرد یا به محمد در خانه میگوید نکند نگرانی بخاطر او میروم این نوع نگاه مهناز به یک پسر غریبه که اصلا ورودش به گروه دوستی آنها هم میتواند محل بحث باشد واقعا خانوادگی بیرون رفتن را میشود اینقدر راحت با غریبه ها رفت آنهم کسانی که تم مذهبی دارند 
از نظر من نویسنده نوانست بهانه های خوبی برای زدن دل محمد از مهناز را خوب بنویسد بهانه های بهتری میشد از قصه درآورد و اینها همگی بچگانه بنظر میرسید 
و اما در آخر آمدن محمد بسیار خنده دار و بدور از اذهان بود اصلا در آن هشت سال مگر میشود ادم از دوست خانوادگی ش خبری نگیرد با اینکه بر هم زننده ی نامزدی مهناز بود گمان بر این میرفت رابطه خانوادگی آنها کلا قطع نشود مگر امیر دوست صمیمی محمد نبود ؟  
و میتوان این نقد را اینطور به پایان رساند که نویسنده برای برگشت محمد هیچ مقدمه سازی نکرده بود و برای دوباره شروع شدن زندگیشان هم هیچ ایده و خلاقیتی نداشت و کل داستان یک داستان بسیار آبکی و خنده دار بود و اما چرا این کتاب میفروشد فقط فقط بخاطر اینکه ما نویسنده های خوبی نداریم و تم داستان در آن دوره خاطرخواه زیادی داشت اما اصلا و ابدا گره ها و پیچ های داستان بخوبی نتوانستند 
در دل داستان جا بگیرند و بی مفهموم شروع شد بی مفهوم هم تمام شد 





علیرضا عباسی 11 خرداد 1403 نقد کتاب دالان بهشت 




تاریخ : یکشنبه 99/9/9 | 3:47 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی




تاریخ : چهارشنبه 98/9/20 | 12:40 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب

 

بیست سال بیشتر نداشتم محمد دو یا سه ماهش بود. چند هفته ای بود وارد آموزش و پرورش شده بودم قرار شد فردا صبح با سه همکارم به یکی از روستاهای کوهستانی برویم. پیام آمده بود بخاطر بارش شدید برف سقف مدرسه ی روستا تخریب شده است. سریعا حال بچه ها رو پرسیدم و جواب شنیدم چون شب، این حادثه اتفاق افتاده هیچ کسی داخل مدرسه نبوده. قرارشد صبح ساعت 7:30 راه بیفتیم. برف تمام راهها را مسدود کرده بود و چندین مدرسه با وضعیتی مشابه حالا کمی کمتر روبرو شده بودند و ما صبح هر کاری کردیم ماشین گیرمان نیامد  4تا  لندرور در اختیار اداره بود. یکی از همکارها را فرستادند برای بازدید یک روستای دیگر ، آن هم با یک موتور توی دلم گفتم طفلکی تا برسد مدرسه قندیل می بندد. تا ساعت 9  صبح در اداره منتظر بودیم که بالاخره خبر آمد یک لندرور توی حیاط اداره منتظر ما هست. من از همه کوچکتر بودم و دو نفر دیگر از همکارهام جلیلی 32 ساله و مظفری 27 ساله بودند و من از  شروع خدمت بعد دو سال تدریس  به اداره آمده بودم و در دبیرخانه کمک میکردم. موقع حرکت معاون اداره آمد و گفت سر راهتان باید به سه تا روستای دیگر هم سر بزنید که جلیلی ناراحت شد و گفت اینطوری که تا شب برنمیگردیم و معاون گفت نهار و ماموریت بحساب اداره اوضاع وخیم هست این برف در چند سال اخیر بی سابقه بوده راست هم میگفت من فقط چشمهایم بیرون بود و تمام اعضای بدنم را با چندین لباس گرم و پشمی پوشانده بودم به اولین مدرسه که رسیدیم ساعت 10 شده بود و معلمی شمالی که شبها توی اتاقی در ده میماند و غذایش را اهالی برایش درست میکردند و بنوبت می آوردند تک و تنها در حیاط مشغول برف روبی بود و چهار پنج دانش آموز دختر و پسر از پشت پنجره نگاهش میکردند که تا ماشین ما را دیدند غیبشان زد ماشین را راننده 45 ساله ای میراند که فکر میکنم آخرهای خدمت ش بود. جلیلی پیاده شد بعد مظفری و در آخر من و راننده، آقای معلم ما را به اتاقی که مثلا دفتر مدیر بود برد خیلی سرد بود و از ما بخاطر نبود چای و پذیرایی عذرخواهی کرد. آقای جلیلی گفت برویم کلاس را ببینیم از 15 دانش آموز که همگی در پایه ابتدایی بودند فقط 5  نفر آمده بودند همه شان مجهز به چکمه های پلاستیکی بودند و خیلی آرام و معصوم پشت نیمکت های چوبی و کهنه معصومانه نشسته بودن. غیبت همکلاسیهایشان و تعداد کمشان و نیمکت های خالی توی چشم میزد.
آقای مظفری مسئول آموزش کمی از بچه ها سوال و جوابی کرد و جلیلی داشت دستهایش را با بخاری هیزمی کلاس گرم میکردو راننده همان اتاق ماند و به کلاس نیامد.
داشتم به سقف نگاه میکردم دو سه جا چکه میکرد که با چند تا قابلمه ی بزرگ از پاشیدن آب به کلاس جلوگیری کرده بودند 
جلیلی آرام به معلم میگفت که بعد برف بحساب اداره نایلون بخر و با کمک اهالی با گِل خوب عایق کاری کن تا بعدها دردسر نشود. با پتو و بالشهایی که در اتاق دیدم معلوم بود معلم شبها را در مدرسه میماند. گاهی معلمها در مدرسه میماندند و گاها در ده خانه میگرفتند. من خودم دو سالی که در روستای گندم آباد ماندم و بسیار هم زمستانهایی استخوان ترکان داشت را در اتاقی که یکی از ریش سفیدان ده در اختیارم گذاشته بود میماندم.
ساعت 30:11 دقیقه بود که با معلم شمالی خداحافظی کردیم و عازم روستای بعدی شدیم همه روستاهایی که معاون، اسم داده بود توی مسیرمان بود و راههایشان صعب العبور تر و میزان برف بیشتر و تردد ماشین ها کمتر میشد و این رانندگی را سخت میکرد. هوا آنقدر سرد بود که طاقت حرف زدن راهم  داخل ماشین نداشتیم.
راننده آرام و با احتیاط میراند و بعد از طی کردن چندین پیچ به دهی رسیدیم که مدرسه توی مرکز ان واقع بود. راننده بدون پرس و جو داخل حیات مدرسه شد در ورودی آن قفل بود این را جلیلی گفت و سگرموهایش بهم خورده بود. یعنی معلم کجا بود چرا بچه ها نبودند با پرس و جو از اهالی فهمیدیم که دیشب وقتی خواسته از شام برگردد به مدرسه توی یکی از کوچه ها سر خورده و دستش شکسته و با مینی بوس ده او را به زنجان برده بودند و تا الان برنگشته و باید به اداره خبر میداده که نداده، کارد به جلیلی میزدی خونش نمی آمد و مظفری و من و راننده بی تفاوت بودیم شاید از بی تفاوتی ما هم حرصش در آمده بود.
ساعت 30: 12دقیقه بود که مرد محلی ما را به اصرار خود و انکار همه ما به منزلش برد و ما هرچه گفتیم که بازدید داریم او میگفت حالا وقت هست.
من که از گشنگی دلم قنج میرفت و در دلم خوشحال بودم. خانه ای بزرگ داشت که حیاط ش باغ گردو و فندق بود ما نه بچه هایش را دیدیم نه خانمش را به تنهایی چایی و گردو و فندق می اورد و هی تکرار میکرد که الان نهار آماده میشه 
سفره را انداخت گوشت ها را قیمه قیمه کرده و تفت داده بودند معلوم بود روغنش حیوانی هست و بو انداخته بود و کمی گوجه فرنگی هم کنارش برشته کرده بود ماست محلی و پنیر و تخم مرغ هم درست کرده بودند نانهای محلی که هر کدام به اندازه خود دانش آ
موزان کلاس بود، رنگش به تازگی میزد و بسیار چشم نواز بود. با بفرما بفرماهای اوس قاسم که بعدها معلوم شد بنّا هست. جلیلی اولین لقمه را گرفت و ما هم بالطبع بعد از او شروع کردیم. نهار مفصلی خوردیم تا به خودمان آمدیم ساعت 30:13 دقیقه بود جلیلی هی میگفت دیر است و آخرین مدرسه مهمترین مدرسه ای بود که باید بازدید میکردیم. راه افتادیم و از اوس قاسم مهربان و سفره دار خداحافظی کردیم و من آدرسم را در شهر به او دادم تا اگر مسیرش خورد شاید زحماتش را جبران کنم.
با ماشین به یک دوراهی رسیدیم که جلیلی گفت از راست برو و راننده گفت راهش از چپ هست، چون رفت و آمد زیاد داشته باید از چپ برویم. من پارسال آمدم و راه را بلدم. حرف حرفِ راننده شد و ما از چپ رفتیم برف دوباره با توحش خاصی به باریدن رو آورده بود و چشم چشم را نمیدید خیلی آهسته میرفتیم تا ماشین جایی گیر نکند یا سر نخورد برویم ته دره، این بود که دیر کردیم قرار بود ساعت 12 توی آخرین مدرسه باشیم همانی که سقفش ترکیده بود اما دانش آموزی نداشت که آسیب ببیند اما ساعت 14:40دقیقه بود چقدر امروز به ساعت نگاه میکردم شاید بقیه هم مثل من بودند و جلیلی بیشتر
ماشین ایستاد راننده به سرش زد آقا بیچاره شدیم
جلیلی: چی شد؟
راننده: بنزین تموم شد
مظفری: مگه پر نکرده بودی

برف طارم

 

جلیلی پنچر شده بود، راننده بدجوری زده بود به شانه خاکی و با بهت گفت یادم رفته بود و اصلا حواسم نبود.
بعد از کشمکش های زیاد و محاسبات بسیار مجبور شدیم ماشین رو بذاریم و پیاده تا ده برویم و بعد توی روستا بنزین بیاوریم و باقی ماجرا
برف از برف گذشته بود و به بوران میمانست. قدم از قدم نمیتوانستیم برداریم و راننده که خودش را گناهکار میدید با حالت سگ لرزه روحیه میداد که راهی نمانده، مسافت کمه من چندین بار پیاده رفتم تا ده
جلیلی با نگاه های معنی داری فحش های رکیکی را توی دلش نثار راننده میکرد
داشتیم میرفتیم که مظفری گفت من دیگه نمیتونم بیام لباسم هم مناسب نیست میترسم سینه پهلو کنم من برمیگردم توی ماشین شما برید بنزین بیارید، جلیلی گفت منم برمیگردم دو به دو میشیم کسی تنها نباشه
من نمیدانستم چی بگم یعنی باید هم چیزی نمیگفتم راننده هم که مقصر اصلی بود و بلدچی باید میرفت، جلیلی شالش را داد به من و کلاه کاپشنش را داد به راننده که کلاه نداشت آنها برگشتند
حدود یکساعتی میشد که از جلیلی و مظفری جدا شده بودیم راه کوهستانی بود و چشم چشم را نمیدید پایین توی دره برف سراسر درختان را پوشانده بود و اقیانوسی از برف ما را احاطه کرده بود.
ماشین بزور دیده میشد راه زیادی نیامده بودیم راننده هیچ نمیگفت جاده کم کم داشت محو میشد و من نگران گم کردن راه بودم تقریبا نیم ساعتی که رفتیم سر راه یک صخره بود که مثل چتر روی جاده کشیده شده بود و بنظر میرسید چیزی شبیه غار دارد بله چیزی شبیه یک مخفی گاه یا پناهگاه حیوانات راننده به دقت وارسی کرد بعد سرش را خم کرد و رفت جلوتر من هم پشت سرش ولی با ترس و دلهره بوی دود می آمد چیزی شبیه یک اتاق که وسطش آتش بزرگی بود که معلوم بود چندین ساعت قبل درست شده و خاکسترش مانده. راننده خاکستر را فوت کرد یکهو آتش گرفت من سریع چند تا چوب رویش گذاشتم دستهایم قرمز شده بود سریع روی آتش گرفتمش راننده گفت کمی گرم بشیم بعد حرکت، تا دِه چیزی نمانده این حرفش خیلی محکم نبود انگاری با شک و تردید بگوید، کمتر از ربع ساعت آنجا گرم کردیم هر دو گشنه مان بود از ترسم به ساعت نگاه نمیکردم.
راه افتادیم هوا داشت تیره میشد این نوید آمدن شب بود و جالب اینجا بود از چند ساعت پیش راننده میگفت که تا ده چیزی نمانده و این چیزی نمانده معلوم نبود چند دقیقه هست یکهو فکری به سرم زد نکند ما گم شدیم! یا داریم دور خودمان میچرخیم. از ترسم چیزی به راننده نگفتم و عین کولی ها پشت سرش راه میرفتم برف بیشتر شده بود ولی بادی نبود اوضاع از چندی قبل بهتر بود.
راننده چیزی نمیگفت پاچه های شلوارش تا ساق هایش خیس شده بود ولی من نه, چون دقیقا توی جاپایش پا میگذاشتم شاید سه وجبی برف باریده بود
نیم ساعتی از خروجمان از پناهگاه گذشته بود به یک پرتگاه رسیدیم راننده ایستاد راه انگاری تمام شده بود. دوربرمان همه اش برف بود هواداشت تیره تر میشد ساعت را نگاه کردم خدای من ساعت 17:37 این را ساعت کامپیوتری کاسیو به من میگفت 
نگاه عاقل اندر سفیهی به راننده کردم
راننده: راه را اشتباه آمدیم
من: شما که گفتی بلدی
راننده: چه میدانستم، میبینی که همه ش دور و برمان سفید هست
من: حالا باید چکار کنیم
حرفی نزد داشت دور و بر را نگاه میکرد، برف قطع شده بود هوا آنقدر سرد بود که بزور حرف زدنم می آمد
داشتم به جلیلی و مظفری فکر میکردم. حتما چشم انتظارمان بودند و شاید نگران که چرا اینقدر دیر کردیم همه چیز دست به دست هم داده بودند تا ما گم شویم.
به ناچار برگشتیم و توی راه نمیدانستم به سرما فکر کنم و یا اینکه به گم شدنمان بعد کمتر از یک ساعت به پناهگاه رسیدیم عق
ل حکم میکرد که آنجا کمی استراحت کنیم
طاقت نداشتیم صورتم گزگز میکرد راننده چندتا چوبی را هم که مانده بود تند تند گذاشت روی خاکستر ها و تکه کاغذی از جیب داخل پیراهنش برداشت و گذاشت لای چوب ها و تند تند فوت میکرد و من مثل دیوانه ها داشتم فقط نگاه میکردم.
این کار را چندین بار تکرار کرد تا آتش کاغذ را سوزاند و شانس آوردیم چوب ها خشک بودن و ارام آرام به سوختن کردند

چشمانم بزور باز شد راننده خر و پف میکرد یعنی چی ما خواب رفته بودیم
آتش خاموش شده بود و پناهگاه سرد شده بود سرما باعث شده بود از خواب پا شوم. ساعت را نگاه کردم هی چشمم را میمالیدم و دوباره با دقت نگاه میکردم یه ربع مانده بود به ساعت  5
سریع بلند شدم و زدم روی شانه ی راننده
پاشید پاشید خواب ماندیم خواب ماندیم
راننده بزور از جایش تکان خورد، سراسیمه زدم بیرون پناهگاه خبری از بارش برف نبود.
همانجا در ورودی ایستاده بودم به پشتم ضربه ای خورد، ترسیدم ، راننده بود
راننده: چکار کنیم
من: نمیدانم
راننده: برگردیم پیش ماشین
من: از سرما مرده ند حتما
از راهی که به پناهگاه رسیده بودیم برگشتیم، میانه راه بود که صدایی خفیف به گوشم خورد انگاری کسی صدا میزند تیز تر شدم صدا از پشت جاده که صخره ای گرد داشت می آمد
من: میشنوی صدا را؟
راننده: آره اذانه
من: اذان؟ آره اذان میگن
راننده: باید برویم پشت صخره

اگر صدای اذان نبود قطعا دوباره دور خودمان میپیچیدیم معلوم شد راننده توی محاسباتش چند صد متر اشتباه کرده است 
پاهایم طاقت نداشت از خستگی آنها بود که خوابمان برده بود، تا زانو خیس آب شده بودیم برف نمی آمد اما برف روی زمین با لجاجت خاصی کفش ها و پاچه های شلوارمان را خیسانیده بود.
با دردسر فراوانی از صخره بالا آمدیم گون ها پر از برف بودند گاهی برای بالا آمدن باید میگرفتیمشان، دستهایمان سرخ شده بود. سپیده دم بود و هوا داشت به روشنایی میرفت به بالای صخره که رسیدیم صدای خروس ها می آمد. درست روبرویمان ته دره ولی ده مشخص نبود.
راننده: اوناهاش، جاده هست
به پایینتر اشاره میکرد باید بصورت مورب پایین میرفتیم شیب ملایمی داشت بدون هیچ حرفی و بدون اینکه به ماشین و همکاران فکر کنیم پایین آمدیم انگاری گمشده مان را پیدا کرده بودیم.
به جاده رسیدیم تا زانو خیس شده بودیم برف جاده کمتر بود بدجوری خسته بودم پاهایم متورم شده بود از سوز زیاد حس نمیکردم دماغی داشته باشم  حتی شال جلیلی هم کارساز نبود، دستهایم داخل جیب کاپشن بود. هر چه قدر جلوتر میرفتیم صدای خروس ها بیشتر میآمد و من دلم قنج میرفت.
به ورودی روستا که رسیدیم ماشین اداره را دیدم سریع رفتیم جلوتر هیچ کس داخلش نبود جلویش یک تراکتور بود که با طنابی به هم وصل شده بودند...


بر اساس یک داستان واقعی در شهرستان طارم_زنجان


به قلم علیرضا عباسی




تاریخ : سه شنبه 97/3/15 | 1:45 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب


مثل همیشه دو تا چیپس برداشتم دو تا پفک یک دونه لواشک و 8 تا شکلات همیشه اینطور برمیداشتم همیشه باید شیرینی ها بیشتر میشد، آقا محسن پسر صاحب دکان همیشه تعارف میکرد و میگفت قابل نداره و هزار تعارف دیگر اما من هیچ وقت قبول نمیکردم و اگر چونه زدن هایمان به درازا میکشید میگفتم اصلا نمیبرم تا مجبور میشد پول را بگیرد و همیشه وقتی میخواستم به مغازه بروم خدا خدا میکردم که آقا محسن در مغازه نباشد. چند تا مغازه هم نزدیک خوابگاه بود که من بندرت از آنجا خرید میکردم چون جنس هایشان جور نبود وقتی از یکی که خیلی داغان تر بود پرسیدم آقا لواشک نداری جوابم را داد که چیپس ببر شاید کور بود و نمیدید که چیپس روی ترازو بود بعد از آن هیچوقت مغازه ش نرفتم

شکلات ها را نصف میکردم نصف خودم نصف راحله و قایمکی میخوردیم هر وقت شهرستان میرفتم مادرم می گفت توی لباسهات همیشه شکلات پیدا میکنم اینقدر نخور دندونات خراب میشه اصلا شکلات و شیرینی جات برای دختر های مجرد خوب نیست و من هم هیچوقت دنبال دلیل علمی حرفهای مادر نگشتم چون میدانستم نود درصد حرفهایی که میزند خرافات هست یا میگفت دختر نباید شبها موهایش را شانه بزند و ارایش کند اجنه توی جلدش میرود من که میدانستم قدیمی ها بخاطر نبود برق میگفتند و ترسشان از این بود به داخل غذا بریزد و این مسئله کش پیدا کرده بود و یک جن هم بخاطر ترس بیشتر بهش اضافه کرده بودند

شکلات خیلی خوب بود هر وقت سوار اتوبوس میشدم  بچه ای مادرش را اذیت می کرد یکی از جیبم با احتیاط بیرون می آوردم که همه اش را نبیند و بهش میدادم و مادرش کلی تشکر میکرد و من لپ بچه را میکشدم. یکبار توی قطار خانمی که کنارم نشسته بود از من ساعت را پرسید و بعدش گفت مردیم از گشنگی ! یک شکلات از کیفم دراوردم و بهش دادم وکلی تشکر کرد و شروع کرد از خودش گفتن که نویسنده هست و در تلاش اینکه داستانهایش را چاپ کند و من لابه لای حرفهایش گفتم خیلی راحت هست بنظرم اما او با قیافه ای حق به جانب چیزی که اول صفحه یک کتابی که میخواند را نشنانم داد  سخت ترین کار دنیا نویسندگیست آنقدر درد،مشکل و رنج زیاد است که آدمی نمیداند به نوشتن کدامیک دلخوش کند

و این شکلات بود که به تنهایی با تمامی تلخیهای زندگی من می جنگید. پولِ توجیبی کم ، راه دور خانه، دلتنگی بابا و مامان و عزیز دلتنگی زهره دلتنگی رود دلتنگی کوه دلتنگی آفتاب های صبح و شب های سوت و کور ده هر وقت به اینها فکر میکردم انگارشاعر میشدم  و چقدر در تنهایی هایم مراعات های نظیر تلخی میساختم

هشت شکلات به روی میزم کوبیده شد و پسر دیلاقی از کنارم بدون آنکه ببینمش رد شد راحلله و دو تا از دوستانم که همگی بر روی یک میز چایی میخوردیم به من زل زدند  و یکباره هر سه تا زدند زیر خنده طوری که اکثر دانشجوها نظرشان سمت ما شد و من احساس خجالت کردم. تخت من درست کنار پنجره بود ما حق نداشتیم پرده را کنار بزنیم و سرمان از پنجره بیرون باشد یا جلویش بایستیم وگرنه از طرف حراست سخت تنبیه میشدیم من قایمکی شب ها پرده را کنار میزدم و به حیاط و شهری که پر از صدای دود و خستگی بود نگاه میکردم برای تصاحب شدن این پنجره دو بار بیشتر از بچه ها اتاق را مرتب می کردم اما ارزشش را داشت من بودم و پنجره و یک شب و یک دل پر از دلگویه آن شب از راحلله پرسیدم کی بود
- کی ؟
- پسره دیگه
- کدوم ؟
- شکلاتی !
- نشناختمش
- چرت نگو
- بقرآن مجید
- قسم نخور باشه

بعد از خوردن نهار رفتم دفترچه یادداشتم را بردارم که سر جایش نبود کل اتاق را زیر و رو کردم حتی زیر تشک های بچه ها را هم گشتم گفتم شاید می خواهند اذیت کنند ولی نبود چقدر گشتم اما یافت نمی شد اصلا انگاری یک قانون هست دنبال چیزی که میگردی پیدا نمیشود و بعدها یکجایی زل میزنی یا تصادفی نگاهی می اندازی یهو میبینی بدون هیچ تغییری در ظاهر پیدا میشود این را مادر میگفت اگر جای تاریک وارد شوی و بسم الله نگویی اجنه با تو همراه میشوند و گاهی وسائلی که دوست داری رو بر میدارند و قایم میکنند و بعدها میگذارند سر جایش، هیچوقت قانع نشدم از حرفهایش اصلا به یک دختر مجرد تک و تنها که گه گاهی در خوابگاه بتنهایی شب تا صبح می گذراند نباید این چنین خاطرات منسوخ تاریخی نقل کرد هر چند من خیلی شجاع تر از این حرفها بودم

آهان یادم امد دفترچه را در کتابخانه جا گذاشتم از بس آن روز در فکر ارائه کنفراسم بودم که دفترچه را جا گذاشتم سریع بدون معطلی لباس پوشیدم و از اتاق و خوابگاه زدم بیرون دانشگاه دو کوچه بالاتربود یک مجموعه کوچک در حیاط کتابخانه و دفتر انجمن ها و اتاق اساتید بود به کتابخانه رسیدم آرام در را باز کردم و با صدای کاملا ارام که من و مسئول کتابخانه بشنود پرسیدم یک دفترچه یادداشت با جلد سبز رنگ و چند تا گل چسبیده بهش پیدا نکردید دختر سبیلو با بالا انداختن ابروهایش اشاره کرد که نه و من دوباره پرسیدم واقعا ؟ سرش را جلو آورد و گفت نه خانم با دستش به سمت چیزی اشاره کرد وقتی امتداد دستش را با نگاهم خواندم دیدم به یک نوشته چسب شده روی دیوار اشاره دارد * کتابخانه در قبال وسائل شما هیچ مسئولیتی ندارد لطفا دقت کنید .. با تشکر مدیریت کتابخانه ی دانشگاه *

اگر تنها دلخوشکنکی در این شهر بی در و پیکر داشتم آن شکلات بود و دفترچه خاطراتم به دیوار راهروی بیرونی کتابخانه تکیه داده بودم و داشتم جیب مانتو را برای پیدا کردن شکلات جستجو می کردم که دست مردانه ای با یک شکلات جلوی چشمانم سبز شد
- مزاحم نشو برو پی کارت لطفا
- میدونم دوست داری بگیر داشتی دنبالش می گشتی
- از کجا میدونید راحلله گفته ؟ شما کی هستی آقا
- هشت تا بدم بد اخلاقی رو کنار میذاری ؟
- ایش .. خودشیرین
از در راهروی کتابخانه بیرون رفتم بی توجه به پسر و ناراحت از اینکه دفترچه گم شده خیلی نوشته داشتم خاطرات زیاد و رازهای تنهایی هایم و عاشقانه هایی که تجسم می کردم و عشق های تک نفره خودم و مخاطب های خاص اگر دست هر کسی می افتاد به خل بودنم می رسید و تمام ابهت دخترانه ام را در این 5 ترمی که گذرانده بودم نابود می کرد

8 تا شکلات برداشتم و حساب کردم و زدم به خوابگاه زمستان داشت می آمد و شکلات بیشتر می چسبید با یک چای با یک پنجره رو به بیرون و ترس از اینکه کسی پشت پنجره نبینتت
بی خیال دفترچه بودم یک شب به سقف اتاق خیره مانده بودم و زمزمه میکردم
شب بود
سرد بود
غمگین شد
باران بود
هان ؟؟ چی گفتی
باران؟؟
آه باران
خیالاتی شدی بکپ !
زیبایی بود
شور بود
عشق
آری عشق بود
بخواب دختر .. فردا دانشگاه داریم
میدونی باران زیبایی خداست
یه تیکه از اونهمه زیبایی
از شب
اونم از زیبایی خداست
سکوت
عمیق
پنجره
وای شبنم بسه بخواب فیلسوف نشو
خدا زیباست و زیبایی رو دوست داره
کجا خوندم ؟؟
قرآن بود یا حدیث...
راحله ؟؟
نمیدونم بخواب فردا درس داریم
شب، باران و خواب
راست میگی راحله
همشون در کنار هم زیباست
یک شکلات وا کردم پتو رو سر کشیدم به دفترچه فکر کردم به کتابخانه به حواس پرتی هایم به منی که میخواستم دنیایم را با قانون 8تا شکلات شیرین کنم اما نمیشد !
آخر ترم بود و کلاس ها تق و لق برگزار میشد ولی منو راحله همه رو شرکت میکردیم گاهی از سوی هم کلاسیهایی که به کلاس ها نمی آمدند و حضور ماها بنوعی به کلاس ها مشروعیت میداد مورد خمله قرار میگرفتیم و خود شیرین مینامیدندمان من بیشتر بخاطر اینکه کار خاصی نداشتم در کلاس شرکت میکردم و بعد کلاس به کتابخانه میرفتم یا با راحله راهی بوفه میشدیم و چای شکلات میخوردیم
یکروز بی حوصله بعد از کلاس به راحلله گفتم بریم خوابگاه حوصله چای و شکلاتم نیست ولی راحله قبول نکرد و گفت سرم درد میکنه و یک چایی بخوریم بعد شاید کسی باور نکند در خوابگاه در ترم به تعداد انگشت یک دست هم چایی نمیگذاشتیم و دلیلش تنبلیمان بود چون اجازه بردن پیکنیک به اتاق نداشتیم باید از راهرو که دو تا گاز سه شعله داشت باید آب کتری میگذاشتیم و این یعنی یک مرگ تدریجی
بزور راحله رفتیم و با کمال تعجب روی میز چیزی دیدم که تا 5 ثانیه دلم قنج رفت دفتر چه خاطراتم رویش یک برگه سفید، رفتم سمتش و برگه را برداشتم پشتش نوشته بود 8 تا شکلات داخل دفتر گذاشتم. شکلات ها همانهایی بود که هر وقت مغازه میرفتم میخریدم به راحله نگاه کردم سری تکان داد و شانه بالا انداخت که من نبودم او هم مثل من گیج میزد چای را خوردیم نه با آن شکلات ها
دفتر را برداشتم و زدم به خوابگاه  


پایان قسمت اول











تاریخ : سه شنبه 96/8/9 | 9:46 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب


هنگامه تا به خودش آمد  دید عاشق مردی شده است که نه خانواده خوبی دارد نه قیافه ی خوبی دارد نه اخلاق خوبی دارد
با خودش گفت اخر این آدمی چیست گاهی نیمه پنهانش از نیمه ی آشکارش بزرگتر هست

تا به خودش آمد دید 34 سال سن دارد و یک پسر 7 ساله که هر روز باید راننده اش باشد و به مدرسه ببرد و بازهم هر روز یک غذای متنوع جلوی کسی بگذارد که شبها از او جدا میخوابد و هر روز دنبال پرداخت فیش های بانکی یا مسدودی کارت و برداشت و واریز به بانک یا ادارات مراجعه کند و این هر روز ها زن شوهرداری که طبیعت مهر بیوگی را روی پیشانی اش حک کرده بود سخت آزار میداد

از تولد امیرحسین تا به امروز هیچ مسافرتی نرفته بود. مسافرت برای متاهل ها حکم دوپینگ را دارد هر چه بیشتر شور و نشاط زندگانی بیشتر اما چه فایده حتی اعصاب رفتن به پارک سر محل را هم نداشت

در این بین دوستان خبیثش هم بر زخمی که خورده بود نمک میپاشیدند

- چرا طلاق نمیگیری

- پیر شدی بدبخت

- وقتی خودش و خانواده ش ادم حسابت نمیکنن برو

شب ها کابوس میدید، فکر و خیال دمار از روزگارش درآورده بود
گاهی فکر های احمقانه به سرش میزد فکرهایی فراتر از متارکه ولی باز یک رگ عاقلیت در وجودش بود

شب و روز برای هنگامه اینطور میگذشت سرایر تشویش و خود خوری گریه های پنهایی همدمی با بالشت و پتوی گلبافت ولی خودش هم خوب میدانست اینها تماما حماقت های خودش بود آنروز که دربرابر پدرش ایستاد و جواب سربالا داد و به محمد حسین نرفت کسی که الان حداقل از لحاظ جایگاه اجتماعی هفت سر و گردن بالاتر از عماد دارد و سوزش سیلی پدر را به جان خرید تا الان باید خیلی صبورانه خفه خون بگیرد

هنگامه هر روز لاغر تر میشد دلیل آن غم و اندوهی بود که به جانش ریخته بود و در طول شبانه روز یک وعده غذا خوردن دست به دست داده بودند تا دختری که روزی در دانشگاه چپ و راست برایش دست و پا میشکست را حالا ایستاده بشکنند
دختری با موهای پرکلاغی که وقتی روی ضورت باریک و سفید ش می ریخت همه را عاشق زیبایی خدادادی خود می کرد چشمهای درشت و میشی و بینی باریک و لبهای درشت روزی او را در محل یک پرنسس واقعی معرفی کرده بود اما حالا از آن همه زیبایی خبری نبود چون همه از زیر بی مهریهای عماد و نکبت های خانواده اش چروکیده شده بود
درد هنگامه نه همبستری عماد بود نه بچه بزرگ کردن و نه قهر خانواده ی خودش درد او از سربه هوایی جوانی اش بود درد او از این بود که ندانسته و نشناخته به آن پسر سربه هوا و شوخ آن موقع سریع السیر جواب بله داد و بعد هم که بدون عروسی گرفتن زیر یک سقف زندگی را شروع کرد

حالا زیر سقف نمور هنگامه پر است از اتفاقاتی که نباید می افتاد
مثل خبر تصادف امروز صبح عماد... شکستن دماغ پسرش در مدرسه ... وقتی 9 ماه تمام عماد را تیمار کرد از دستشویی و حمام بردن و لقمه لقمه نان و برنج به وی دادن تا روی ویلچر نشاندن و پارک و مرکز خرید بردن  حوصله اش را تمام کرد و جنازه اش را روی اسفالت اپارتمانشان دیدم
و بعدها از دفترچه اش همه ی اینها را از هنگامه نوشتم

نوشته بود

پاییز با تمامی قشنگی هایش
یک روز آدم را با دلتنگی خفه میکند

داستان

#علیرضا_عباسی

7.8.96

آببر

کانال داستان کوتاه
@khialha




تاریخ : جمعه 95/3/7 | 8:58 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب




مسیر روستای توریستی هزاررود

هزاررود در شهرستان طارم

تک درختی در مسیر روستای درام به چورزق

روستای سرسبز درام و نزدیکی آن به چورزق

طارم بهشت ایران زمین با درختان همیشه سبز زیتون

طارم زیبا

برداشت گیلاس در روستای زیبا و دیدنی شیت

گیلاس طارم

تک درختی زیبا در دل کوههای سرسبز شیت

تک درخت

یکی دیگه

روستای زیبای شیت

یک عاشقانهء آرام

گلهای زیبا در شیت

لانگ شات از باغ های شیت

راه زیبای شیت به یخچال طبیعی ولیدر

راه زیبای شیت به ولیدر

لبخند خوشه ها

توصیری از شاخه های گیلاس روستای شیت

درختی با خوشه های پربار

نمایی زیبا از روستای توریستی و پرجاذبه شیت

روستای زیبای شیت




برای دیدن بهتر طارم به کانال تلگرامی ما بیپوندید




تاریخ : شنبه 95/1/21 | 1:48 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب


اول نوشت : کم کم داریم به زمان نمایشگاه کتاب تهران نزدیک می شویم و من شما همبلاگی ها را به یک چالش دعوت میکنم. چالش بسیار مفید کتابخوانی و شرح آن در وبلاگهایتان با هر نظر و تفسیری که دارید خیلی مهم نیست که حرفه ای باشد یا اماتور مهم این است شما وارد این ماجرا می شوید یک ماجرای خوب


کتاب هفت روایت خصوصی را از رضا امیرخانی شنیدم او هم دوست داشت زندگی شخصیت دوست داشتنی امام موسی صدر را به قلم بکشد! ولی از کار نویسنده خوب کتاب تقدیر میکند و میگوید آنی شد که خودم میخواستم و دنبالش بودم (نقل به مضمون) هفت روایت خصوصی در 7 بخش تهیه شده و مصاحبه ای داستانی است از نزدیکان سید موسی صدر از رجال دینی و سیاسی مشهور قبل انقلاب در ایران که مفقودالاثر هست و معلوم نیست چه بر وی گذشته است ! این کتاب بسیار روان نگاشته شده است طوری که خواننده احساس میکند با برگ برگ کتاب راه می رود شخصیت اجتماعی سید موسی صدر در این کتاب بیشتر جلب توجه می کند و همگان بر ویژگی ها و توانایی های خدادادی او در این کتاب صحه می گذارند. قسمتی از مقدمه این کتاب از زبان آیت الله موسوی اردبیلی دوست دوران جوانی امام موسی صدر بیان شده است که از شیرینی های این کتاب می باشد امیدوارم دوستانم این کتاب را تهیه و به دیگران نیز معرفی کنند تا شخصیت والای امام موسی صدر بیش از اینها در بین جوانان شناخته شود

امام موسی صدر


پ ن : در سال 95 وعده ما کتابخوانی بیشتر است ...




تاریخ : جمعه 95/1/20 | 12:39 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب


اول نوشت : از این تاریخ به بعد شاهد پست های بیشتری از بنده خواهید شد و وبلاگ نیز در روزهای آتی تبدیل به سایت می شود و نوشتن ها بیشتر پس علاقه مندان همراهی کنند بیشتر از طریق وبلاگ تا کارهای جدیدی را با هم انجام دهیم




پدرم را دوست دارم پدرم مردی است با جاذبه ای فراوان و با اعتباری سرشار در بین اهالی او معلم بازنشسته است و این روزها بیشتر کشاورزی می کند هم به خاطر درآمد کمی که دارد و هم اینکه زحمات پدر خودش یعنی بابابزرگ بنده را به هدر ندهد و هم بدلیل تفریح و گذران وقت
خیلی کمتر فرصت می کنم به او کمک کنم ولی از ته قلبم خیلی مصرانه در خدمتش هستم خیلی به ما لطف دارد مخصوصا به عروسش و خیلی زیاد دستمان را گرفته است خدا عوضش دهد هم این دنیا هم در آخرت برایش همیشه دعا می کنم

پدرم را خیلی دوست دارم هیچوقت اهل نصیحت کردن های بی خودی نبوده هیچ وقت با ما ناراحتی نکرده خیلی دوست دارم جای او باشم باشخصیت صادق درستکار با اعتبار با ایمان ولی میدانم باید خیلی ریاضت کِشی کنم تا او شوم و شاید هم هیچ وقت

پدرم را با برخی مقایسه میکنم نه مقام آنها را دارد و نه دارایی ولی هیچکدامشان اعتبار او را ندارند اصلا چه شد بی مقدمه رفتیم سراغ پدر ؟ آری هان ! یادم آمد خواستم بگویم پول و مقام هیچوقت اعتبار نمی آورد این را از پدرم دیدیم ... پدر دوست داشتنی من ... !

مالک عباسی






تاریخ : سه شنبه 94/12/18 | 9:6 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب

جناب آقای مهدی عباسی

نوید مسرت بخش انتصاب شایسته ی حضرت عالی را بعنوان شهردار منطقه 17 تهران تبریک و تهنیت عرض می نماید

از درگاه ایزد منان مزید توفیقات برای خدمتی سرشار از شور و نشاط و مملو از توکل الهی در جهت رشد و شکوفایی ایران اسلامی مسالت دارد. وشکرالله سعیهم


علیرضا عباسی




مهدی عباسی




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات